چند معجزه و کرامت از حضرت عباس(ع)،قطره ای از دریا
چند معجزه و کرامت از حضرت عباس(ع)،قطره ای از دریا
امیدواریم از خواندن این مطلب، ((چند معجزه و کرامت از حضرت عباس(ع)،قطره ای از دریا)) لذت ببرید و برایتان مفید باشد،از همراهی شماسپاسگذاریم.
*این مطلب در مرداد ماه ۱۴۰۲ بروزرسانی شده است.
هر چند توصیفات کمی از قمر بنی هاشم (ع) در تاریخ روایت شده است، اما همان اندک توصیفات گویای شخصیت والای حضرت ابوالفضل العباس (ع) است. در زیارت نامه کوتاهی که از حضرت (ع) ذکر شده، خصوصیات و صفات ممتازی از جمله مقام تسلیم، تصدیق، وفا، نصیحت نسبت به امام، نکول نکردن و سستی نکردن در همراهی با امام حسین (ع) برای ایشان بیان شده است. در زیارتنامه حضرت عباس (ع) آمده است: «أَشْهَدُ لَکَ بِالتَّسْلِیمِ وَ التَّصْدِیقِ» او با همه وجود، سیدالشهداء (ع) را در سختترین امتحان عالم، تصدیق کرده و ذرهای شک نکرد. در ابتدای زیارتنامه بیان شده است: «السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ» سلام بر توای بنده صالح. چنین عبارتی برای یک فرد عادی بیان نمیشود.
معجزه حضرت عباس (ع) برای شفای بیماری ناعلاج:
مرحوم آیت الله العظمی اراکی به نقل از آیت الله العظمی میرزا محمد حسن شیرازی رضی الله عنه گفت:من برای زیارت مرقد امام حسین (ع) از سامرا به کربلا روانه شدم در مسیر به یکی از طوایفی که در آنجا سکونت داشتند رسیدم.
رئیس طایفه به من احترام خاصی گذاشت در همین هنگام زنی نزد من آمد و گفت: السلام علیک یا خادم العباس؛ سلام بر توای خادم عباس!
من از سلام کردن آن زن تعجب کردم. از رئیس طایفه پرسیدم: این زن کیست؟
او گفت:خواهر من است.
از اوپرسیدم: چرا او این گونه به من سلام کرد؟ آیا علتی دارد؟
گفت: بله
گفتم: علتش چیست؟
گفت: من سخت بیمار بودم به طوری که همه بستگان از درمان و ادامه زندگی من ناامید شدند و مرگ هر لحظه به من نزدیکتر میشد. در حال احتضار بودم که ناگهان منظرهایی در برابر چشمانم آشکار شد. دیدم خواهرم بالای تپههایی که در مقابل طایفه ما قرار دارد رفت و رو به بارگاه حضرت عباس (ع) کرد و با گیسوی پریشان و دیده گریان گفت: یا ابوالفضل (ع) از خدا بخواه برادرم را شفا دهد.
ناگاه دیدم دو نفر بزرگوار به بالین من آمدند یکی از آنها به دیگری گفت: برادرم حسین (ع)! ببین این زن مرا برای شفای برادرش واسطه قرار داده است پس از خدا بخواه او را شفا دهد.
امام حسین (ع) فرمودند: برادرم! این شخص نزدیک است که از دنیا برود کار از کار گذشته است.
باز خواهرم برای دومین بار و سومین بار از حضرت عباس (ع) تقاضای عنایت و لطف کرد ناگهان دیدم حضرت عباس (ع) با دیده گریان به امام حسین (ع) عرض کرد: برادرم! از خدا بخواه یا این بیمار را شفا دهد یا این که لقب باب الحوائج را از من بگیرد.
امام حسین (ع) با توجهی کامل فرمودند:ای برادر خدایت سلام میرساند و میفرماید: این لقب و موقعیت گرانبها برای تو تا قیامت برقرار و برجاست و ما به احترام تو این بیمار را شفا دادیم.
من خود را بازیافتم و از آن پس خواهرم هر کس که ارادت خاص داشته باشد و مقام نورانی او در قلبش جای گیرد او را خادم العباس (ع) میخواند و این راز سلام کردن خواهرم بود.
نذر مهندس یهودی برای قمر بنی هاشم علیه السلام
حجه الاسلام والمسلمین جناب آقای سیّد محسن موسوی، یکی از مروّجین مکتب اهل بیتعصمت و طهارتعلیهالسلام، در شب ششم شعبان المعظّم ۱۴۱۴ ه.ِ در مسجد مقدّسجملکران، از عموی گرامی خودش جناب آقای مهندس سیّد محمّد رضا موسوی نقل کرد که:
آقای مهندس یک رفیق یهودی داشت که از داشتن فرزند محروم بود. وی برای معالجه بهخیلی از اطبّا مراجعه کرده و حتی به اروپا هم رفته بود، ولی نتیجه نگرفته بود. آقای موسوی بهایشان میفرماید: ما یک ابوالفضلعلیهالسلام برای ایشان نذری بکن، امید است نتیجه بگیری ومشکلت حل شود.
آقای یهودی میگوید: من نمیدانم برنامه نذر ابوالفضلعلیهالسلام به چه نحو است، تا انجام دهمو به هدف برسم. شما از طرف من نذری بکن آقای مهندس موسوی میفرماید من گوسفندی نذرکردم که از طرف رفیق یهودی ام که انشاءالله اگر بچّهدار شد گوسفن را قربانی کنیم. آقای یهودی بهآمریکا میرود و پس از مدتی تلفن میکند که آقای موسوی آن نذری را که برای حضرتابوالفضلعلیهالسلام کرده بودید طبق رسوم خودتان انجام بدهید، به عنایت حضرت قمربنیهاشمعلیهالسلام چند ماهی است که زنم حامله شده است. سپس جناب آقای مهندسسیّدمحمّد رضا موسوی هم آن نذر را انجام داده و طبق معمول به نام حضرت قمر بنی هاشمابوالفضل العبّاسعلیهالسلام گوسفندی قربانی کردند که تقسیم شد.
امداد غیبی حضرت عباس (ع) و کاروانی در یزد
مرحوم آقا میرزا حسن یزدى رحمه الله علیه از مرحوم پدرش نقل کرد: یک سالى از یزد با اموال زیادى به همراه کاروان بزرگى به کربلا مشرف شدیم، قریب به نیمه هاى شب به یک سِرى از دزدان و سارقان و طریق القطّاع برخورد کردیم، من سکّه هاى طلاى زیادى داشتم که فوراً آنها را توى قنداقه کودک که همین میرزا حسن باشد، گذاشتم و او را به مادرش دادم در این هنگام دزدان ریختند و همه را غارت کردند، فریاد استغاثه زوار کربلا بلند شد که دل هر بیننده اى را مى سوزانید و گریانش مى کرد.
مردم صدا زدند: یا ابوالفضل یا قمربنى هاشم یا حضرت عباس یا باب الحوائج بفریادمان برس و گریه مى کردند.
ناگهان در آن موقع شب متوجه شدیم، سوارى با اسب از دامنه کوهى که در نزدیکى ما بود. سرازیر شد، جمال دل ربایش زیر نقاب بود ولى نور صورت انورش از زیر نقاب همه جا را منور و روشن کرده بود، شمشیرش مانند ذوالفقار پدرش امیرالمؤ منین علیه السلام بود.
فریادى مانند صداى رعد و برق، تمام صحرا را پر کرد و به سارقان و دزدان حمله نمود و فرمود: دست از این قافله بردارید و از اینجا بروید، دور شوید و گرنه همه شما را هلاک و به جهنم مى فرستم.
همه اهل کاروان و سارقان درخشندگى نور جمال آن ستاره آسمان ولایت را مشاهده کردند و صداى دلرباى آن حضرت را شنیدند.
دزدها و سارقان فورا دست از قافله کشیدند و پا به فرار گذاشتند.
آن حضرت در همان محل که ایستاده بودند غیب شدند.
تمام اهل قافله وقتى که این معجزه را دیدند همانجا تا صبح به ساحت مقدس قمر بنى هاشم علیه السلام توسل و دعا و زیارت و روضه خوانى و گریه و زارى پرداختند.
بعد که سر اثاثیه خودشان آمدند دیدند همه چیز سر جایش است الاّ آن مقدار چیزى که دزدها برده بودند و کنار انداخته بودند و فرار کرده بودند؛ و سیدى در قافله ما بود که سالها گنگ بود وقتى آن گیر و دار و پرتوى از نور خدا وقامت زیباى پسر على علیه السلام را دیده بود زبانش باز شد و همه اش صلوات مى فرستاد.
فقط روضه ابوالفضل
حضرت حجه الاسلام والمسلین حاج آقاى نمازى از قول حاج آقاى مولانا از مداحین بااخلاص اصفهان نقل فرمودند: هر سال ایام عاشورا براى تبلیغ به آبادان مى رفتیم ، یکسال یک آقا سیدى که ظاهراً اهل گلپایگان یا از شهر دیگرى بود، با ما همراه شد، تا اینکه دهه محرم تمام و وقت رفتن گردید، دیدم خیلى ناراحت است.
رفتم جلو و گفتم : آقا سید چرا ناراحتى ؟! گفت : حقیقتش ما ایّام محرم توى شهرمان روضه خوانى داشتیم ، ولى امورات ما نمى گذشت ، امسال خانواده به ما پیشنهاد دادند که به خوزستان بیایم تا شاید بتوانم از طریق تبلیغ در شهرستان دیگر وضعمان را تغییر دهیم .
اینجا هم چیزى برایمان نداشت و دست خالى دارم برمى گردم و نمى دانم جواب زن و بچّه هایم را چه بدهم .
آقایى که مسئول کار ما بود، فرمود: بلیط برایتان مى گیرم و یک مقدار هم پول دادند، امّا این جواب کار را نمى داد، آقا سید ناراحت و سر در گریبان بود، که یک وقت یک سید عربى آمد و به او فرمود: آیا روضه مى خوانى ؟ گفت : بله ، ولى بلیط برگشت دارم .
فرمود: بلیطت را عوض مى کنیم ، گفت : دست شما درد نکند. در این هنگام سید عرب دست او را گرفت و برد.
بقیه داستان را از زبان خودش نقل میکنم : گفت :
مرا از این طرف شط به طرف دیگر شط برد، و از روى پل کوچکى عبور کردیم به نخلستان رسیدیم ، مرا وارد یک حسینیّه بزرگى کردند که جمعیّت زیادى در آنجا آمده بودند، و آقا سیدى هم براى آنها نماز مى خواند، و همه افراد آنجا سید بودند و به من گفتند: فقط روضه اباالفضل علیه السلام را بخوان ، من هم صبح و ظهر و شب براى اینها روضه حضرت اباالفضل مى خواندم ، تا اینکه دهه تمام شد.
وقتى که مى خواستم بیایم ، جعبه اى با یک بسته پارچه برایم آوردند. و بعد فرمودند: این ها نذر آقا اباالفضل ع است و کلیدش را هم به من دادند، من با خودم گفتم : شاید مثلاً ۱۰۰ تومان یا ۲۰۰ تومان است ، ولى وقتى باز کردم ، دیدم جعبه پر از پول است . امّا به من گفتند: اینجا همین یک دفعه بود، دیگه اینجا را پیدا نمى کنى ، این دو تا بقچه را هم ببر براى دو تا دخترهایت که خانمت گفته بود: براى دخترهایمان چیز مى خواهیم .
بعد که به منزل آمدم ، خانمم به من گفت : همان آقایى که بقچه ها و پولها را به تو داده بودند به من گفته بودند: مَرْدَتْ را این طرف و آن طرف نفرست ما خودمان کارتان را سر و سامان مى دهیم .
هم اکنون این آقا وضع زندگانیش عالى است .