چند خاطره از شهید والامقام، شهید محمدرضا عاشور

شهید محمدرضا عاشور بیستم آبان ۱۳۴۴ در شهرستان گرمسار چشم به جهان گشود. پدرش رجبعلی، میوه فروش بود و مادرش معصومه نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. با سمت فرمانده گروهان بر اثر اصابت ترکش به شکم مجروح شد و دوم اسفند ۱۳۶۴ در بیمارستان شریعتی اصفهان به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای شهرستان گرمسار قرار دارد.
خاطراتی از شهید محمدرضا عاشور
«قسمت این بود که به جای غواصی توی آب, اینجا انجام وظیفه کنم.»
فینهای غواصی را زیر بغلش زد و با یک یاعلی بلند شد و گفت:«برادرا، پشت سر من بیاین، بی سر و صدا!».
راه بلد جلو و همه پشت سرش. نزدیکهای صبح به پشت خط دشمن رسیدند. صدای تیربار، سکوت سنگین منطقه راشکست. رضا روی زمین افتاد و خودش را گوشهای کشید.
«رضا! لباست خونیه؟»
در حالی که دردش را فرو میخورد. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:«همینطور با احتیاط برین جلو. چیزی نمونده که برسین.».
گفتم:«اول بذار زخمت رو ببینم.»
گفت:«چیزی نیست یک ترکش مختصره.»
لباسش را که باز کردند، رودههایش آویزان شد. کمر و پای چپش هم تیرخورده بود.
گفت:«برین! نباید عملیات رو ناتموم بذارین.»
با چفیه شکمش را بست و با اصرار، بچهها را راهی کرد. به هر قیمتی شده باید حرکت میکرد، اگر میماند قطعا اسیر نیروهای دشمن میشد. بیشتر راه را از شدت درد و ناتوانی سینه خیز رفت. دستهایش گاه روی زمین بود و گاه روی شکم پارهاش.
انگار اصلا فرو رفتن سنگ و تیغ را درون زخمهایش احساس نمیکرد. دوساعت سینه خیز رفت تا اینکه بالاخره آمبولانسی پر از مجروح میخواست حرکت کند. برادر اکبری آخرین مجروح را داخل ماشین گذاشت. یکی از بچهها چشمش به رضا افتاد. لباسش گل آلود و خونی بود. زیر بغلش را گرفت.
«معطل من نشین! بقیه رو برسونین.»
او را بغل کرد و داخل ماشین گذاشت. به بیمارستان صحرایی رسید. با امکانات محدود آنجا کار چندانی نتوانستند بکنند. هیچ امیدی نبود تا رسیدن هلیکوپتر دوام بیاورد. بالاخره هلیکوپتر آمد و رضا را به اصفهان رساندند. اما طاقت نیاورد و روی تخت بیمارستان به شهادت رسید.
برگرفته از خاطرهی مرحوم آقای جلال پازوکی
حسن بلوچی رزمندهای از تیپ ۲۱ امام رضا(ع) در مورد شگفتی یک شهید عملیات والفجر۸ خاطرهای را روایت میکند و میگوید:
شهید محمدرضا عاشور پس از زخمی شدن در عملیات والفجر۸ به یک بیمارستان در اصفهان منتقل میشود. در آنجا خانوادهاش به بالینش میآیند و تا لحظات آخر عمرش کنار او مینشینند. شهید عاشور قبل از شهادت، خطاب به خانوادهاش میگوید: من آرزو داشتم پس از عملیات والفجر۸ به پابوس امام رضا(ع) بروم، ولی افسوس که حالا نمیتوانم… و لحظاتی بعد به شهادت میرسد.
برادرش او را در تابوت میگذارد و روی آن پارچهای میکشد و مینویسد: محمد رضا عاشور اعزامی از گرمسار. سپس خود و خانواده برای مهیا کردن مقدمات تشییع جنازه به تهران و از آنجا به گرمسار میروند. جنازه این شهید با بقیه شهدا به تهران منتقل میشود. در تهران بهدلیل نامعلومی پارچه روی تابوت محمدرضا با شهیدی از مشهد عوض میشود و جنازه او را به مشهد میبرند، غسل میدهند، کفن میکنند و در حرم امام رضا(ع) طواف میدهند. وقتی خانواده آن شهید برای دیدار آخر بهسراغ جنازه میآیند میبینند این جنازه جنازه شهید آنها نیست.
از آن طرف هم خانواده محمدرضا میبینند جنازه شهیدی دیگر را تحویل گرفتهاند و بلافاصله به مرکز تلفن میزنند و قضیه را اطلاع میدهند. سرانجام هر دو خانواده، شهید خودشان را تحویل میگیرند و به خاک میسپارند. در حالی که شهید عاشور به آرزویش که زیارت امام رضا(ع) بود، رسیده بود.
راوی حسن بلوچی
فرازی از متن وصیت نامه شهید محمدرضا عاشور
با یاد و نام الله، آنکه انسان با او همه چیز است و بى او هیچ چیز، پوچ ، سرگردان و سرگشته در وادى دنیا. خوشا آنانکه در شوق لقاى یار سوختند، خوشا آنانکه دنیا را با خدا گذراندند و بى او زیستن و بى او بودن را نپسندیدند، خوشا آن صحابه هاى دل که همچون شمعى سوختند و آب شدند تا همه زنگارها و نیتهاى نفس را در امواج خروشان روحشان غرق کنند تا پاک و طاهر از این سراى سراسر نیرنگ و تزویر به دیار جاوید ابدى عروج نمایند .
هنوز ندای «هل من ناصر ینصرنی» به گوش میرسد
در فرازی از وصیت نامه شهید محمدرضا عاشور آمده است: انسانی که وجودش سراسر عشق به خدا شد، همه چیز برایش حل است. بیاییم بکوشیم تا اینگونه شویم که در غیراینصورت، وظیفه بندگی را انجام ندادهایم و پناه بر خدا از عذاب الهی.
شهادت، کلمه محبوبی در فرهنگ ما و فرهنگ انسانساز اسلام است. ای انسان، تو چه قدر از حقیقت این سعادت غافلی! قلم را بنگر که در دست عار ماندن دارد و در پرواز به سوی آن انسان شیفته عشق است؛ به سوی آن انسانی که خود بر فراز جهان در پرواز است.
هنوز ندای «هل من ناصر ینصرنی» حسین (ع) از کنار فرات به گوش میرسد. بشتابید تا از قافله مجاهدان عقب نمانید، اگر از تبار کوفیان بیوفا هستید، بخوابید که شما را جز این زیبنده نیست!
شهدا را فراموش نکنید! گاهگاهی به مزارشان بروید تا راه و یادشان از خاطرتان نرود! با قرآن و نهجالبلاغه انس بگیرید که زندگی را جز با اینها صفایی نیست.
وقتی تصور مردن را در بستر میکنم و یا مرگی که غیر از شهادت «فی سبیلالله» باشد وجودم را آهی سرد احاطه میکند، چرا که در آن صورت در قیامت شرمنده و سرافکنده خواهم بود! مهمتر آنکه تنها چیزی که میتواند طاهر کننده من از گناهان و معصیتها باشد، شهادت است.