مذهبی

اشعار ویژه شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

اشعار ویژه شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

ز نیمه شب گذشته و خوابش نبرده بود
طفل سه ساله ای که، دگر سالخورده بود
در گوشه ی خرابه ،به جای ستاره ها
تا صبح ،زخم های تنش را ،شمرده بود
از ضعف،نای پاشدن از جای خود نداشت
آخر سه روز بود، که چیزی نخورده بود
بادست های کوچکش، آرام و بی صدا
از فرط درد، بازوی خود را فشرده بود
این نیمه جان مانده هم از، لطف زینب است
ورنه هزار مرتبه در راه مرده بود
پیش از طلوع، بانوی گوهر شناس شهر
آن گنج را به دست خرابه سپرده بود
محسن عرب خالقی

من آن شمعم که آتش بس که آبم کرده، خاموشم
همه کردند غیر از چند پروانه، فراموشم
اگر بیمار شد کس، گل برایش می برند و من
به جای دسته گل باشد سر بابا در آغوشم
پس از قتل تو ای لب تشنه، آب آزاد شد بر ما
شرار آتش است این آب بر کامم، نمی نوشم
تو را در بوریا پوشند و جسم من کفن گردد!
به جان مادرت، هرگز کفن بر تن نمی پوشم
ز زهرا مادرم خود یاد دارم رازداری را
از آن رو صورت خود را ز چشم عمه می پوشم
دوباره از سقیفه دست آن ظالم برون آمد
که مثل مادرم زهرا ز سیلی پاره شد گوشم
اگر گاهی رها می شد ز حبس سینه فریادم
به ضرب تازیانه قاتلت می کرد خاموشم
فراق یار و سنگ اهل شام و خنده دشمن
من آخر کودکم این کوه سنگین است بر دوشم
سپر می کرد عمه خویش را بر حفظ جان من
نگردد مهربانی های او هرگز فراموشم
دو چشم نیمه بازت می کند با هستی ام بازی
هم از تن می ستاند جان هم از سر می برد هوشم
بود دور از کرامت گر نگیرم دست «میثم» را
غلام خویش را گر چه گنه کار است، نفروشم
غلامرضا سازگار

 

اشعار ویژه شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

در وادی ایمن قدمی پا نگذراند
عشاق محلی به تسلی نگذراند

بوسیدن تو ضعف و عطش را ز تنم برد
گیرم جلویم آب و غذا را نگذارند

خلخال نو پاکرده ام آن هم پر خار است
طفلان دگر داخل آن پا نگذارند

آن دفعه که با موی سرم زجر مرا برد
بسپار که این دفعه مرا جا نگذارند

امید من این است که هر بار میفتم
بر این تن خون مرده لگدها نگذارند

تقصیر خودم نیست که چادر به سرم نیست
در شام که چادر سر زنها نگذارند

وقتی که مرا بر سر بازار کشاندند
ای کاش به سکوی تماشا نگذارند

مانند کنیزم شده ام، سوخته رویم
در روز که سقفی به سر ما نگذارند

سید پوریا هاشمی

اشعار شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

چگونه به حضرت رقیه (س) متوسل شویم؟

این شنیدم که چو آید به فغان، طفل یتیم
افتد از ناله ی او، زلزله بر عرش عظیم

گر چنین است، چه کرده است ندانم با عرش
آه طفلی که غریب است و اسیر است و یتیم؟

از چه ویران نشدی! ای فلک آن دم که شدند
اهل بیت شه بی یار به ویرانه، مقیم؟

ساخت ویرانه نشین، ظلم عدو، قومی را
که خداوند ثنا گفته به قرآن کریم

آسمان، خاک نشین کرد گروهی که دهند
زینت از گَرد ره خویش، به جنّات و نعیم

گشت آن سلسله را روز و شب و صبح و مسا
آه و فریاد، انیس و غم و اندوه، ندیم

بود با یاد قد تازه جوانان همه را
قدی از هجر دوتا و دلی از غصّه دو نیم

دید در خواب رقیّه که به دامان پدر
کرده جا با دلی آسوده ز هر وحشت و بیم

بگُشودی دهن از شوق پدر بهر سخن
بشْکفد غنچه به وقت سحر از فیض نسیم

گفت: بابا! تو نبودی که تصدّق دادند
نان و خرما به عیال تو، خسیسان لئیم

به تمنّای یزید و ستم ابن زیاد
در کف شمر اسیر از تو شدند، اهل حریم

به ره شام ز کعب نی و ضرب سیلی
رخ نیلی شده ی من نگر و جسم سقیم

با پدر گرم نوا بود که بگْرفت از نو
فلک دون، پی آزردن جانش، تصمیم

گشت بیدار و برآورْد خروش و سر شاه
آمد از بهر تسلّای وی از لطف عمیم

داشت از بهر پذیرایی مهمان عزیز
نیمه جانی به تن و کرد همان دم تسلیم

دل بی تاب «صغیر» است و غم عشق حسین
نی دگر شوق جنان دارد و نی خوف جحیم

صغیر اصفهانی

اشعار شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

 

مجنون شبیه طفل تو شیدا نمی شود
زین پس کسی بقدر تو لیلا نمی شود

درد رقیه تو پدر جان یتیمی است
درد سه ساله تو مداوا نمی شود

شأن نزول رأس تو ویرانه من است
دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود

بی شانه نیز می شود امروز سر کنم
زلفی که سوخته گره اش وانمی شود

بیهوده زیر منت مرحم نمی روم
این پا برای دختر تو پا نمی شود

صد زخم بر رخ تو دهان باز کره اند
خواهم ببوسم از لبت اما نمی شود

چوب از یزید خورده ای و قهر با منی
از چه لبت به صحبت من وا نمی شود

کوشش مکن که زنده نگهداری ام پدر
این حرف ها به طفل تو بابا نمی شود

محمد سهرابی

امتیاز ما
برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 0 میانگین: 0]

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا